بچه های هفتم معین



 

 

توی دهی اون دور دورا

یه جای خوب و با صفا

یه پسری بود اسمش حسن

بازی میکرد تو دشت و دمن

همش ولو تو کوچه ها

بازی میکرد با بچه ها

صبح می خوابید تا 10 صبح

چه بچه ای آه و آه و آه

تنبلی میکرد نمیرفت حموم

همه کارش بد و ناتموم

توی خونه یا کنار آب

از صبح تا شب بخور و بخواب

با بچه ها دعوا میکرد

سروصدا به پا میکرد

حسنی به مکتب نمی رفت                وقتی میرفت جمعه می رفت

 

توی دهی اون دور دورا

یه جای خوب و با صفا

یه پسری بود اسمش حسن

بازی میکرد تو دشت و دمن

همش ولو تو کوچه ها

بازی میکرد با بچه ها

صبح می خوابید تا 10 صبح

چه بچه ای آه و آه و آه

تنبلی میکرد نمیرفت حموم

همه کارش بد و ناتموم

توی خونه یا کنار آب

از صبح تا شب بخور و بخواب

با بچه ها دعوا میکرد

سروصدا به پا میکرد

ننه اش میگفت:حسنی بیا

جان ننه،بشین همین جا

مشقاتو بنویس،درساتو بخون

اینقدر تو کوچه ها نمون

صبح زود پاشو برو به مکتب

بازی نکن از صبح تا شب

یه نگاه بکنی به بچه ها

دائم نمی رن تو کوچه ها

چه آرومو سر به زیرن

بدون دعوا به مکتب میرن

اما حسن گوش نمی کرد

بازی رو فراموش نمی کرد

یه روز ننه اش دعوا کرد باهاش

دیگه غذا نمیپخت براش

قهر کردن باهاش همه بچه ها

دیگه تنها ماند تو کوچه ها

حسنی دیگه شد تک وتنها

نه هم صحبتی نه یه آشنا

همه اونها قهر کردن ولش

برای دوستهاش لک زده دلش

فکری اومد توی سرش

دوید و رفت پیش مادرش

از توی خونه یه حوله

یه بقچه روی دوشش

یه لیف و صابون گرفت به دست

رفت میون حموم نشست

تمیز شد و تپل مپل

حسنی نگو یه دسته گل

اومد خونه شب زود خوابید

شب خواب دوستاش و می دید


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها